داغی برای وبلاگ گلدختر
اینقدر گیجم، اینقدر گیجم، که دیوانه وار ، از اول پست هایی که در وبلاگ نوشتم، دانه دانه کامنت هایش را باز میکنم، فقط دنبال یک اسم می گردم.
فریاد بیصدا !
اخرین پیامش را پنجشنبه 6/3/1389 ساعت هشت و پنج دقیقه عصر برایم گذاشته بود.
دیوانه وار میخواندم و اشک می ریختم.
یعنی به همین راحتی!
همین پنج شنبه، سی اردیبهشت، در همایش پارسی بلاگ، اخرین ملاقاتم با مرضیه بود. قبلا اصلا ندیده بودمش. خیلی دلش میخواست دیداری با هم داشته باشیم، بعد از یک سال در این همایش همدیگر را دیدیم.
مرضیه، من تازه میخواستم در مورد همایش بنویسم، کجا رفتی؟ به همین راحتی؟ حداقل می گذاشتی دختر هدیه روز مادرش را به تو بدهد.
فکر اینکه دیگر نمی بینمت، خیلی برام سخت است.
از وقتی این خبر را شنیدم، مدام به خودم می گفتم. ای کاش هیچ وقت با تو ملاقات نداشتم.
فردا، شب اول پا گذاشتنت در خانه ابدیت است. اگر رفتن از این دنیا تولد دیگریست در دنیای دیگر، امروز روز تولدت است.
این وبلاگ را ثبت کردیم تا هدیههای تولدش را از اینجا برایش بفرستیم. حداقل یک ختم قرآن، هر کسی به وسع خودش.
کلمات کلیدی :